کاش این جمعه بیاید

هیچ بودیم، خدا خواست که تشکیل شویم
مختصر شرحی از آن صاحب تفصیل شویم

قبل ما آمده‌ بودند که آدم باشند
یک کلاغ آمد و آموخت که قابیل شویم

چه عصاها به زمین خورد که ما برخیزیم
بعد هم منکر ِ رفت‌آمدِ از نیل شویم

تا کجا از خودمان غول سه‌سر می‌سازیم؟
نور هم آن قدَری نیست که ما فیل شویم!

تازه گیرم بشویم، از کرَم او‌ست اگر
باز شایسته‌ی دیدار ابابیل شویم!

مثل دکّان، دل‌مان پر شده از جنس جلَب
کاش این جمعه بیاید، همه تعطیل شویم 

 

مژگان عباس لو

عشق را، تجربه کن

گل من، قلبت را، به خداوند سپار...
آن همه تلخی و غم، این همه شادی و ایمانت را...
گاهی از عشق گذر کن و دلت را، بسپار
به خداوندی که
خوب می داند گل من؛
سهم تو از دل چیست...!
گاه، دلتنگ شوی،
گاه، بی حوصله و سخت و غریب!
و زمانی را هم، غرق شادی و پر از خنده و عشق...
همه را، ای گل ناز، به خداوند سپار...
خاطرت جمع، عزیز! که عدالت؛ خصلت مطلق اوست...
گل نازم؛ این بار
چشم دل را واکن!
دست رد بر دل هر غصه بزن!
حرف هایت را، گرم و آرام و بلند، به خداوند، بگو...
عشق را تجربه کن!
حرف نو را این بار، از لب شاد چکاوک بشنو!
قطره آبی بچکان؛ بر کویر دل و بر بایر این عاطفه ها...!
گل من؛ در این سال؛ که پر از روز و شب است،
و پر از خاطره هایی تازه!
چشم دل را، نو کن
و شبیه شب و شبنم، غرق موسیقی باش!
لحظه ها، می گذرند، تند و بی فاصله از هم...
مثل آن لحظه که دیروز شد و
مثل آن روز که انگار، گلم؛
هرگز از ره نرسید...!
آری ای خوب قشنگ؛
زندگی، آمدن و رفتن نیست...
خاطره ها هستند، گاه شیرین و گهی تلخ و غریب!
بهتر آن است که در روز جدید،
فکر را نو بکنیم، عشق را، سر بکشیم
و دل تار غمین را
بنشانیم سر سفره نور،
خانه اش را بتکانیم و سپس
هر در و پنجره را، سوی چشمان خدا وا بکنیم...
روز نو، آمده است!
و بهار هم امسال، مثل هر سال از آغوش خدا، می روید!
کاش، این بار، گلم؛
با دل گرم زمین، عهد بندیم، دگر؛
قدر بودن ها را، خوب تر می دانیم...
و خدا را هر روز، از نگاه همگان می خوانیم...!
فاصله، بسیار است بین خوبی و بدی... می دانم!!!
ولی ای ماه قشنگ؛
آن چه در ما جاری است؛ این همه فاصله نیست!
چشمه گرم وصال است و عبور...
زندگی... می گذرد؛ تند و آسان و سبک...!
عاشق هم باشیم، عاشق بودن هم،
عاشق ماندن هم، عاشق شادی و هر غصه هم...
روز نو، هر روز است؛
فکر را، نو بکنیم...!
عشق را، سر بکشیم...!
زندگی؛
می گذرد...! تند و آسان و سبک!!!

یک با یک برابر است؟

« یک با یک برابر است »
از میان جمع شاگردان یک برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است.
نگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت
معلم مات بر جا ماند.

و او پرسید:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آیا باز یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود !

و او با پوز خندی گفت:

اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامان داشت بالا بود و آن که
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود
آیا باز یک با یک برابر بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره‌گون چون قرص مه می‌داشت بالا بود
وان سیه چرده که می‌نالید پایین بود؟
آیا باز یک با یک برابر بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می‌شد
حال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران از کجا آماده می‌گردید؟
یا چه کس «دیوار چین»ها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم میشد؟
یا که زیر ضربت شلاق له می‌گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس میکرد؟
معلم ناله آسا گفت:
بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید:
«یک با یک برابر نیست »  

 

خسرو گلسرخی

توصیفی زیبا از زبان عزیزی

عزیزی در چهارم دی ماه 1337 در سر پل ذهاب کرمانشاه به دنیا آمد؛ در کودکی با عشایر سیاه چادرنشین حشر و نشر فراوان داشت و قبل از رفتن به دبستان، خواندن و نوشتن را بدون داشتن معلم و تنها از روی کنجکاوی و تأمل و دقت از نوشته‌های روی تابلوها و اسامی خیابان‌ها و... به خوبی فرا گرفت.وی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به دعوت شمس آل احمد به تهران آمد و موفق به دیدار شهید آیت‌الله مطهری شد. وی با آغاز جنگ به همراه خانواده به تهران آمد و سپس برای مدتی ساکن شهرستان نور شد، سپس در تهران اقامت گزید و به‌همکاری با روزنامه جمهوری اسلامی پرداخت.



او در مصاحبه‌ای خود را این‌گونه معرفی می‌کند:


«هیچ بن هیچ اهل هیچمدان. من بچه عشق متولد محبت، ساکن سماوات، مقیم ملکوت هستم؛ هشت‌هزار سال میلادی دارم. در سال هزار و سیصد و سی و هفت شمسی تبریزی در قصبه مثنوی پا به عرصه عدم گذاشتم، مادرم مرا در آخرت به دنیا آورد، من در شهر تهرانشاه متولد شدم.

پدرم دهقانی از دوره بیهقی و خوش‌نشینی در دامنه شاهنامه است؛ ما از ایلیاد ادیسه‌ایم. ما از مهاجران مرزهای ملکوتیم، ایل ما از سرزمین‌های ازلی به کوهپایه‌های ابدی مهاجرت کرده است؛ مردم ما از راه فروش عشق و دوشیدن شعر، زندگی می کنند.

ما ساکن روستای فطرتیم، رودخانه رؤیا در خانه ماست، شبانان ما در شرجی آواز حرکت می‌کنند؛ زنان ما از باغ تناسخ میوه می‌چینند؛ مردان ما شب‌ها به کرسی سماوات تکیه می‌دهند و خوابنامه می‌خوانند. شهر من، غزالستان است. اهالی غزالستان به یک واژه‌نامه ابدی گرفتارند.

دهقانان ما کفش‌های مکاشفه می‌پوشند و به کوه می‌روند. هر سال در ده‌ها سیل گل سرخ می‌آید و دره‌های دل ما را باران پروانه می‌گیرد، ما ماهیگیران ملکوت تکلم و کوچ نشینان کبریاییم.

مردان ما ساده زندگی می‌کنند؛ پوشش زنان ما از برگ درختان تجلی است؛ کودکان ما در کوچه‌های کهکشان به تیله‌بازی ستارگان می‌روند. بچه‌های ما به اندازه ملکوت قد می کشند و به قدر کائنات برزگ، می‌شوند ما با ابزار تکامل به کارخانه توحید می‌رویم و اجناس الهی و محصولات معنوی تولید می کنیم، خاک ما جلگه جاوادنگیست، ما در سرزمین ستاره‌ها به دنیا می‌آییم و در کرانه خورشیدها خاموش می‌شویم.»

در این مدت حرف‌های زیادی شنیدیم. کلماتی که هر کدام برای خود فراموش نکردن می‌توانست برای ما تلنگری باشد. آن وقت‌ها که هنوز احمد عزیزی به معروفیت امروزش نبود، آخرالزمان امروزمان را برای ما تعریف و ترسیم می‌کرد:

«مادر عصر بازگشت دایناسورها زندگی می‌کنیم، در دوران یخبندان فلسفه‌ها و بر پوسته عصری هسته‌ای راه می‌رویم و بر جداره دورانی آئرودوینامیک چنگ می‌کشیم.

عصر اسکلت‌های آهنین و ساختمان‌های ویران فلسفی، عصر فروریختن بناهای تاریخی و شکستن مرزهای جغرافیایی، عصر منجمد شدن روح انسان‌ها در کیسه‌های فریزر و برنامه‌ریزی شدن ناخودآگاه بشر توسط دیسک‌های کامپیوتری و دیسکوتک‌های تلویزیونیست.

ماهواره‌ها در ماوراء ابرها نشسته‌اند و جهت فرهنگی رودخانه‌های جهان را به میل خود تغییر می‌دهند، ما طلایع آخرالزمان را پشت سرگذاشته‌ایم، ما در قوس نزولی تاریخ و بر لب رنگین کمان‌های نصف‌النهار آخر کهکشان قدم می‌زنیم.»

و این شرح حکایت همه روزمرگی‌های پنهان امروز و دیروز ما است. 

چقدر خنده داره نه ؟ ولی تاسف داره!!!!

چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت به درگاه الهی دیر و طاقت فرسا میگذره ولی ۶۰ دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره!

چقدر خنده داره
که ۱۰۰ هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد!

چقدر خنده داره که یه ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یه ساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره!

چقدر خنده داره که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می کنیم چیزی به فکرمون نمی یاد تا بگیم اما وقتی که می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!

چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمان به وقت اضافه می کشه لذت می بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی گنجیم اما وقتی که مراسم دعا و خطابه و نیایش طولانی تر از حدش می شه شکایت می کنیم و آزرده خاطر می شیم!

چقدر خنده داره
که خوندن یه صفحه و یا بخش از قرآن سخته اما خوندن ۱۰۰ صفحه از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه!

چقدر خنده داره که سعی میکنیم ردیف جلو صندلی های یک کنسرت یا مسابقه رو رزو کنیم اما به آخرین صفهای نماز جماعت تمایل داریم!

چقدر خنده داره که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی کنیم اما برای بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تو آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!
چقدر خنده داره که شایعات روز نامه ها رو به راحتی باور می کنیم اما سخنان خداوند در قرآن رو به سختی باور می کنیم!

چقدر خنده داره
که همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدن به بهشت برن!
چقدر خنده داره که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می کنید به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته شود همه جا را فرا می گیرد اما وقتی که سخن و پیام الهی رو می شنوید دو برابر در مورد گفتن و یا نگفتن اون فکر می کنید!

خنده داره . اینطور نیست؟!

دارید می خندید؟

دارید فکر می کنید؟

این حرفارو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاس گذار باشید که او خدای اعلی و دوست داشتنی است.

آیا این خنده دار نیست که وقتی که می خواید این حرفارو به بقیه بزنید خیلی ها رو از لیست خودتون پاک می کنید، بخاطر اینکه مطمئنید که اونها به هیچ چی اعتقاد ندارن!!!

خنده داره؟ ...... نه تاسف آوره