بهار 93 هم از راه رسید زمان بدون هیچ توقفی در حال گذر است ثانیه ها می آیند و می روند بدون آنکه از زندگی چیزی بفهمیم مدتی هست که زندگی شادابیش را برایم از دست داده! در گرداب نمی دانم ها گیر کرده ام و زمان را از دست می دهم گاه شبها بیدارم و به جایش صبح ها در خوابم اگر صبح زودتر بیدار شوم شب باز هم بیدارم و این تاثیر خیلی بدی روی سلامتیم می گذارد تصمیم می گیرم شبها بیدار باشم و صبح ها خواب و به این ترتیب عمر گرانمایه را می گذرانم دلم برای لحظه هایی که از دست می رود می سوزد دلم برای خودم می سوزد به شتاب کار می کنیم و یاد میگیریم خیلی کم و کند یاد می گیرم و این همه ی مشکلی است که با آن دست و پنجه نرم میکنم!
بهار از راه رسید بدون آنکه تغییری در من، خود خودم ایجاد کند!
نمی دانم چرا جنگیدن را فراموش کرده ام! پاک باخته ام!
سفید سفید!
انگار که نه انگار من هم باید باشم و زندگی کنم خودم را سخت باخته ام!
زندگی برایم سخت نمی گذرد اما خیلی سخت می گذرد!
چطور بگویم باز هم تکرار مکررات!
هفت هشت نه، نه(9) سال پیش دختری بودم 16-17 ساله انگیزه ی فراوانی داشتم برای جنگیدن اما حالا 24-25 ساله خسته و بی رمق!
گیج و گنگ!
به کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
غم انگیز بود ولی یه امیدی درش نهفته بود
غم انگیز بود ولی یه امیدی درش نهفته بود
سلام ممنونم!
بهار از راه رسید بدون آنکه تغییری در من، خود خودم ایجاد کند!!!!!
دقیقا عین من.هر سال یکنواخت تر از هر سال