روزى «امین» سزا لب حسرت گزیدن است‏


دل را زبیخودى سر از خود رمیدن است
جان را هواى از قفس تن پریدن است


از بیم مرگ نیست که سر داده‏ام فغان
بانگ جرس زشوق به منزل رسیدن است


دستم نمى‏رسد که دل از سینه برکنم
بارى علاج شوق، گریبان دریدن است


شامم سیه‏تر است زگیسوى سرکشت
خورشید من، برآى که وقت دمیدن است


سوى تو اى خلاصه گلزار زندگى
مرغ نگه در آرزوى پر کشیدن است


بگرفته آب و رنگ زفیض حضور تو
هرگل در این چمن که سزاوار دیدن است


با اهل درد شرح غم خود نمى‏کنم
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است


آن را که لب به جام هوس گشت آشنا
روزى «امین» سزا لب حسرت گزیدن است‏

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد