زیر چرخ زمانه

ماییم و پرسه‌های شبانه، همین و بس

تا بانگ صبح، شعر و ترانه، همین و بس

فرجام ماجرای بد روز را مپرس

خوش باد قصه‌های شبانه، همین و بس

بعد از من و تو ـ از من و تو ـ یادگار چیست؟

یک مشت داستان و فسانه، همین و بس

مشتاقم و به خاطر یک لحظه دیدنت

آورده‌ام هزار بهانه، همین و بس

ـ ‌یک روح شرحه شرحه و یک جسم چاک چاک

از من جز این مجوی نشانه، همین و بس

ـ تنها ـ در این حوالی متروک، روح من

با یاد توست شانه به شانه، همین و بس

چون عابری ـ خلاصه بگویم ـ در این مسیر

ماندیم زیر چرخ زمانه، همین و بس 

 

شعر از روزنامه جام جم ضمیمه چاردیواری

خیام

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه


فردا علم نفاق طی خواهم کرد
با موی سپید قصد می خواهم کرد
پیمانه عمر من به هفتاد رسید
این دم نکنم نشاط کی خواهم کرد


امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت بیدار است
کاین باقی عمر را بقا پیدا نیست

آوای دل

 

شاعر سرخوش پارسا 

 

 

 

در سکوت مطلق دنیای دل   

در گلویم می شکست آوای دل  

دل به پای همدلی پیمان چو بست  

طاقت من طاق شد در پای دل  

ناله ام دیگر مرا همراه نیست  

چاره سازم نیست زاری های دل  

می گریزم از هجوم ناله ها   

باز خامم می کند نجوای دل  

سوز من همراه شد با سوز شمع  

عالمی داریم با شب های دل  

شمع سو سو می زند بر حال دل  

گاه او سوزد گهی من جای دل  

شمع شاهد بود در شب های هجر  

تا مگر روشن شود فردای دل  

یک طرف غم یک طرف سودای دل  

آه، دیدن دارد این صحرای دل  

می کنند پیکار هر دو غرق خون   

همچو مستی غرق در دریای دل  

جان من در بستر غم می خزد  

می ستیزد با غم و غوغای دل  

عشق من در بزم من با سر دود   

تا شود در بزم غم رسوای دل  

یا رسم روزی به وصل یار خود   

یا که روزی می خورم حلوای دل  

می خورم هر شب ز جام غم شراب  

تا به غم آتش زنم اعضای دل  

هر شب و هر روز این ذکر من است  

وای دل ای وای دل ای وای دل... 

 

 

پدر...

 

 دست هایت طعم ایمان می دهد
بوی نان وعطر ریحان می دهد

ای نگاهت وسعت آیینه ها
این خیال مرده را جان می دهد

می گذارم چشم بر چشم دلت
موج هایم دل به طوفان می دهد

دست هایت را بکش روی سرم
حال ِ مبسوطی به انسان می دهد!

باز می شد...می کشیدی دربرم
شانه هایت غصه پایان می دهد

کاش عمرت همچو گل پَرپَر نبود!
خاطراتت ... طعم ِباران می دهد.



ادامه مطلب ...

یا صاحب الزمان

رسیده‌ام به چه جایی... کسی چه می‌داند
رفیق گریه کجایی؟ کسی چه می‌داند

میان مایی و با ما غریبه‌ای؟! افسوس...
چه غفلتی! چه بلایی! کسی چه می‌داند

تمام روز و شبت را همیشه تنهایی
«اسیر ثانیه‌هایی» کسی چه می‌داند

برای مردم شهری که با تو بد کردند
چه‌گونه گرم دعایی؟ کسی چه می‌داند

تو خود برای ظهورت مصمّمی اما
نمی‌شود که بیایی کسی چه می‌داند

کسی اگر چه نداند خدا که می‌داند
فقط معطل مایی کسی چه می‌داند

اگر صحابه نباشد فرج که زوری نیست...
تو جمعه جمعه می‌آیی کسی چه می‌داند

 

 از کاظم بهمنی

 

 

منتظران مهدی به هوش!  

حسین را منتظرانش کشتند!