مادر

ای مادرم پروردگار روی این ارض  

گرچه فقط ایزدپرستی باشدم فرض  

اما چو از آن شیره ی جان تو مستم 

در عالم مستی توراهم می پرستم 

از او گرفتم رخصتی تا زنده هستی 

سجده به سوی تو نخواند بت پرستی 

بی شک خدا همسان من گر مادری داشت 

اینک برای خود خدای دیگری داشت 

 

 

روز مادر مبارک 

حرفهایی از شهید آوینی

امشب یادی از شهید کردم  

از زبان خودش:

بعدها هم که در عالم نوجوانی و جوانی، گهگاه حرفهای گنده گنده و سؤالات قلمبه سلمبه می‌کردیم معمولاً‌ به زبان‌های مختلف حالیمان می کردند که وارد معقولات نباید بشویم.

ادامه مطلب ...

چند خطی از هوای امروز برایتان آورده ام!

نمی دانم چه باید باشم 

در زندگی لحظه هایی هستند که گاه آرزو می کنیم زودتر فرا برسند و لحظه هایی که . . .  

امروز از آن روزهاست که انتظار فرا رسیدنش رو داشتم. 

خوشحالم اما ناراحت . . .  

گاهی برای خودمون از آرزوهامون یه کوه میسازیم  بعد که  این قله ها فتح میشن احساس تهی بودن می کنیم.  

یعنی من این جوری ام نمی دانم چرا از تهی سرشار می شوم مثل اینکه رسیده ام آخر راه . . . . 

من در عصری هستم که آروزهایم به کوه شدن نمی رسند همگی تپه های کوتاه و دست یافتنی هستند اما نمی دانم چرا فتح این تپه های کوچک هم برایم غنیمت است.   

امروز خوشحالم اما نمی دانم برای چی . . .   

همه چیز همان است که باید باشد اما . . .  

فتح کردن همیشه پایان کار نیست بلکه آغازی است که پایانی دیگر را به همراه دارد و فاصله ی  بین این آغاز و پایان را زمان و تجربه تعیین می کنند.

چند سخن زیبا

هیچ تنگنایی نیست که در برابر آن در بحرانی ترین لحظات نوری از امید بر اعماق دل نتابد. 

 

بر گرفته از کتاب مردی که می خندد «ویکتور هوگو» 

  

«و از علائم مومن آرامش و اندوه است » اندوه؟ نه، آرامش؟ نه، اندوه و آرامش . روحی که در درد پخته  شود آرام می گیرد. احساسی که در هیچ گوشه ای از هستن آرام نمی تواند یافت، آرام می گیرد. 

کسی که می داند کسی از راه نخواهد رسید به یقین می رسد. غم هنگامی  بی آرامت می کند که دلواپس شادی هم باشی . 

آرامش غمگین!  

سکوت بر سر فریاد!  

سکونت گرفتن در طوفان! 

تصادفی نیست که آن «میوه ی ممنوع» را که در بهشت خورد میوه ی «درخت بینایی» گفته اند. 

میوه ای که تا از حلقومش فرو رفت باغ سر سبز و زندگی خوش و آرام و سرشار از لذتش در بهشت، غربت خاکی پر از رنج و تنهایی در زمین «گشت»! و این است معنای بی پایان آن حقیقت جاویدی که «هبوط آدم» نام دارد و عصیان آدم. 

 

چندسطری از کتاب هبوط دکتر «علی شریعتی» 

از نژاد آتش

من که گامهای خسته ام  

زبانزد تمام راه های بی نشانه است 

و هستیم 

چو دوره گردهای ناشناس 

بغچه ای به روی شانه است 

پهندشت خاک ؛خانه 

آسمان بی کرانه ام  

سقف آشیانه است 

به بندهای نازک تعلق آشنا نبوده ام 

هنوز سر  

بر آستان ابتذال زندگی نسوده ام 

من که  

ریشه در نهاد آسمان نهاده ام 

و دل  

به چشم های دختر ستاره داده ام 

ادامه مطلب ...