من که گامهای خسته ام
زبانزد تمام راه های بی نشانه است
و هستیم
چو دوره گردهای ناشناس
بغچه ای به روی شانه است
پهندشت خاک ؛خانه
آسمان بی کرانه ام
سقف آشیانه است
به بندهای نازک تعلق آشنا نبوده ام
هنوز سر
بر آستان ابتذال زندگی نسوده ام
من که
ریشه در نهاد آسمان نهاده ام
و دل
به چشم های دختر ستاره داده ام
به ذلت حقیر خاک تن نمی دهم
چو خضر تشنه ام ولی
به مرگ در سراب جان نمی دهم
من از تبار گبر و از نژاد آتشم
و مرده ریگ فخر بی زوال آرشم
مباد آب ؛ بی بقای زندگی مرا نصیب
من از نوادگان شعله خوارهای عرشیم
که سر به ناکچا نهاده عرق وحشیم
مرا کجاست نسبتی به خاک
نبین؛
که اینچنین؛
زبون
فتاده ام
در این مغاک
از : غلامی گندمان